Zone de Texte:  
  قصه يك جدايی
شعر: ناظم حكمت
ترجمه : ياشار ياغيش
 

Nouvelle page 1 Nouvelle page 1

 

 

                                                     

               

 


 

 

مرد گفت: دوستت دارم

سخت، ديوانه وار

انگار كه قلبم را شبيه شيشه ای

در مشت فشرده و انگشتهايم را بريده باشم

مرد گفت: دوستت دارم

به عمق، به گسترای كيلومترها دوستت دارم

صد در صد

هزار و پانصد در صد

صد در بی نهايت، در بی كران در صد

زن گفت: با ترس و اشتياقی كه داشتم

خم شدم

لب بر لبت نهادم و دل بر دلت

و سرم را بر سرت تكيه دادم

و حال آنچه كه می گويم

تو چون نجوايی در تاريكی مرا آموختی

وخوب می دانم

كه خاك چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش

آخرين و زيبا ترين كودكش را شير خواهد داد

اما گزيری نيست

گيسوانم پيچيده بر انگشتان كسی است كه

روی بر مرگ نهاده

و اين سر را رهايی ممكن نيست

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه خيره بر چشمان نوزادمان بنگری

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه مرا رها سازی

زن سكوت كرد

 

در آغوش هم فرو رفتند

 

كتابی بر زمين افتاد

پنجره ای بسته شد

 

از هم جدا شدند

 

 

 

               

  

arefani@hotmail.com

www.jazma.1colony.com