Zone de Texte: تووه دیت لیوسن
گردآورنده و مترجم : علی طبیب زاده

 
Zone de Texte:  

Nouvelle page 1 Nouvelle page 1

 

 

                                                     

            
 

تووه دیت لیوسن ، شاعر و نویسنده ی دانمارکی، در سال 1918.م در یک آپارتمان دو اتاقه واقع در« وستر برو» بدنیا آمد. پدر وی از اهالی « نوکوبینگ » بود که در شانزده سالگی به کپنهاک آمد تا خبرنگار شود ، ولی هرگز به آرزویش نرسید. مادر تووه یک کپنهاکی اصیل و متّکی به خود بود. زنی با دیسیبلین که تا قبل از ازدواج به خدمتکاری منازل اشتغال داشت.

اینطور که از داستان زندگی والدین تووه میشود فهمید و خود وی هم اذعان داشته، او شّم نویسندگی، غّرائی کلام و ویژگی های سخنرانی را از پدربه ارث برده  و همچنین یادگیری و بازی با کلمات را هم که در کودکی جزو بازی های او و مادرش بوده را از مادر آموخته است.

 تووه در عمر پنجاه و هشت ساله اش سه بار ازدواج کرد که هر سه با شکست مواجه شد.

او شاعری توانا از قشر زیرین جامعه بود و این امر همیشه مایه ی افتخار و سربلندی اش به  شمار می رفت. چنان که اعتقاد داشت دانستن زبان حاضر طبقه ی محروم و ضعیف جامعه و به ویژه کودکان، سبب این موضوع بوده و هم این وسیله ای بوده تا او با شرح لحظه به لحظه ی زندگی و احساسات خود در قالب شعر، داستان و قصه های کودکان به قلوب همدردان خویش رسوخ  و از این طریق با آنها همدردی کند.

زندگی سرتاسر ماجرا و به ویژه زبان گویایش درد جامعه را بطور محسوس به لابلای هر یک از کتاب هایش کشانید، تا جائی که خواننده را مسحور خود می سازد.

تووه طعم تلخ جنگ جهانی دوم را همراه با نیمی از اروپا چشید و گرچه دستی تقریبأ دور از آتش داشت، (به سبب موقعیت جغرافیائی) اما لحظه به لحظه قلب حساسش به کودکان عشق ورزید تا جائی که کودکان غیر قابل تحمل و عاصی را در شعر « کودکان» ، عاشقانه ترین و نادر ترین گلها نامید.

 

قلب من

به تمام کودکان شرور و ناآرام

عشق میورزد

 

آنهائی که هیچکس دوستشان ندارد

آنهائی

که هیچکس درکشان نمی کند.

 

اما

آنها عشق را می دانند !

بیش از من

بیش از تو

 

میدانی!

گلهای نادر

همیشه در ناهنجار ترین نقطه ی کوه

ودر دهشتناک ترین شرایط

می رویند!

 

و قلب من

برای آنهاست

که می تپد!

 

 تووه در طول زندگی اش ، علیرغم ارتباط فراوانش با توده های مختلف مردم ، موفق نشد مرد دلخواه خویش را بیابد. این موضوع را می شود در گوشه و کنار هنرش مشاهده و حس کرد. کما اینکه در یکی از اشعارش دست به دامان  باستان شناس جوانی می شود که جمجمه ی او را در دست گرفته، مشغول تجسس علمی است و تووه می پندارد که عشق گمشده اش می تواند او باشد.

تووه تنها یکی از شاعرهای بنام دانمارک نبود بلکه اولین کسی بود که نوشته هایش در مدارس مورد استفاده قرار گرفت و بی شک مقامی ارزنده در این خصوص را داراست تا حدی که وزارت آموزش و پرورش عقیده د اشت که به سادگی نمی شود از وی و هنرش گذشت.

 

هر کتاب « روش خواندن کتاب» و یا « آنتولوگی » یک یا چند نوول و یا شعر از تووه را به همراه دارد. بیشتر رمان های او و در درجه ی اول کتاب « خیابان کودکی » در بسیاری از مدارس دانمارک تدریس می شود. او از نادر شاعران و نویسندگانی ست که با مدارس پیوندی ناگسستنی دارد و برای همیشه در خاطره ها باقی خواهد ماند، چرا که هر ساله در مدارس از هنر او استفاده می شود.

 

برای انسانها متأسفم!

این احساس تووه دیت لیوسُن است در مورد انسانها. این تجربه ی تلخ و جانکاهی بود از شرایط انسانها در تمام طول مدت زندگی هنری او، که بطور کاملأ اتفاقی و در ضمن جامع در آخرین کتاب های او که پریشان می نمود نقش انداخت. چنان که پس از آن،  زندگی برایش غیر قابل تحمل گشت .

تووه دیت لیو سُن در روز هفتم ماه مارس 1976.م در کپنهاگ خودکشی کرد.

 

قسمتی از داستان « خیابان کودکی » :

خیابان شبیه  دخترکی ست که به پشت دراز کشیده و سرش به طرف میدان «اینگه هِوه پِلَس » ،جوان و معصوم با درختان سبز، فواره های پیرامون و مارش های مذهبی ِ روز های چهارشنبه، با سرود و نوای آشنای گیتار. پاهای این دخترک از خیابان  « گَس ورک وی» آرام و بلند به طرف ایستگاه مرکزی کشیده شده .

پولک های ریز جادوئی مانند جرقه های عصای سحر آمیز پریان گوئی بر روی هتل های کوچک و میهمان نواز ، مغازه های مزّین به میوه ها، گوشت های خون آلود، رختشوی خانه و زن اطوکش ِ رنگ پریده ، پشت شیشه های کثیف زیر زمین ها و مردان بیکار که الاّف ، بیرون کافه ها و بار ها،  با کلاه های نوکدار کشیده تا روی گردن و دست هائی که تا آرنج در جیب شلوارها مدفون شده اند پاشیده. مثل کَک و مک صورت دختر ها.

تووه،  بدین صورت خیابان کودکی اش واقع در « وستر برو» را به تصویر می کشد. این خیابان « ایستد گده » است که برای تووه خیابان کودکی ست اما او هرگز آنجا نزیسته بود. او در چهاردهم دسامبر سال 1918 . م  در یک خیابان کوچک به دنیا آمد اما تصویر خیابان  «ایستد گده »  همیشه برایش زنده ، واضح و تزئین شده بود و زمانی که به خیابان محل تولدش فکر می کرد ، گوئی آنرا همیشه در هوای بارانی و مه آلود می دید.

 

تووه در کتاب  «من از زبان خودم» می نویسد:

کتاب « خیابان کودکی » در سال 1943.م. منتشر شد، زمانی که ارتش آلمان نازی نزدیک به پیروزی نهائی بود وهراس اغلب مردم هم این بود.

از طریق روزنامه های غیر قانونی عمل شرم آور ارتش آلمان در مورد یهودیان و داستان کوره های آدم سوزی بگوش می رسید و ما جملگی بر این عقیده بودیم که اگر آلمان به پیروزی نهائی رسید، خودکشی دسته جمعی خواهیم کرد. برای من این تصمیم خیلی راحت بود چون من اغلب اوقات از زندگی می ترسم و از مرگ هرگز!  

وقتی با بچه ها صحبت می کنم، گاهاً سؤالشان این است که از شعر ها و داستان هایم کدام یک را بیشتر دوست دارم. باید بگویم که من در تمام طول مدت عمرم نوشتن شعر را بیشتر دوست داشتم. شعر پدیده ای است که بصورت خودکار و بی اختیار گام به ذهنم می گذارد، مانند خواب.

کسی نمی تواند حالات و شرایط فکر را که الهام می شوند جستجو کند و یا ببیند. افکار به گونه ای در ذهن شکوفا می شوند و بیرون می جهند و زمانی که به صورت واژه هائی یکدست تبدیل می شوند، آنگاه است که من خود را آزاد از هر قید و بندی حس می کنم.

 

کودکی از زبان تووه :

دوران کودکی ، طویل و باریک مانند یک تابوت است و کسی را به تنهائی از آن گریز نیست ، همیشه وجود دارد و همه آنرا بطور واضح می بینند. مثل خورشید زیبا ست و مثل ماه عریان ، گاهی آنقدر زشت که در تصور هم نمی گنجد اما کسی نمی داند چرا مردم تمام چیز های  زشت  را زیبا خطاب می کنند. دوران کودکی مانند سایه همیشه با آدمی ست، مثل بوی تن. می شود دوران کودکی را در لحظاتی که با کودکان هستیم کاملأ حس کنیم. آنچه را که انسانها در دوران کودکی کم داشته اند، آنرا هرگز به حد کمال نمی توانند بدست آورند. در خانواده ای که یکی از فرزندان هرگز بادام ِ داخل شیر برنج شب کریسمس را پیدا نکرده ، هم اوست که وقتی به مکنتی رسید، برای تمام اعضاء خانواده بادام خواهد خرید.

 

قسمتی از شعر « دختر بچه ای در من زندگی می کند»

 

دختر بچه ای در من زندگی می کند،

که نمی تواند بمیرد

 

او دیگر من نیست

من هم او نیستم

 

از آینه ی چشمانم

مرا خیره می شود

گوئی به دنبال چیزی می گردد...

ناامید.

 

او ، کسی را ندارد،

جز من

که بپرسد:

پس کجاست بیست سال خوشی؟

چه شد آن لبخند های معصومانه؟

کجاست بازی های کودکانه؟

آه...

چگونه میان زنجیر سالیان

اسیرم کردی؟

...

...

 

تووه در مجموعه ی دوم اشعارش بنام « روح زن »  شمار زیادی از اشعار را برای کودکان سرود. بچه های خیابان را خوب می فهمید چرا که خود نیز اینچنین بود.

عنوان سه رمان تووه ، واژه ی کودک را با خود حمل می کند:

 

« کودکی آزرده شد »Man gjorte et barn fortræd 1941

« خیابان کودکی » Barndommens gade  1943

« بخاطر کودک »  For barns skyld  1946

 

در هر سه کتاب ، کودکی گرفتار است و در شرایط سختی قرار گرفته. این نیز سوژه ای بود برای دو کتابی که پس از آنها در مورد کودکان نوشت. کما اینکه برای دختر سیزده ساله اس، زمانی که در بیمارستان بستری بود نوشت: آدمها با هم متفاوت هستند. تو می بایست با آنها رفتاری دوستانه داشته باشی و هرگز در مورد آنها قضاوت بد نکنی، چرا که آنها رفتارشان با آنچه تو عادتأ انتظار داری متفاوت است!

در این زمان تووه، بخاطر بستری شدن می بایست دختر سیزده ساله  « انه لیسه» و پسر ده ساله اش « ینس » را از محیط آرام خانه به خانه ی عمو و عمه در « وستر برو» می فرستاد، مکانی که آن زمان برای بچه ها در آن سنین محیطی کاملأ متفاوت با افراد متفاوت بود. در همین سال بود که کتاب « سیزده سال » نوشته شد، داستانی در مورد جدائی و زندگی روزمزه با تمام مشکلاتش.

کتاب بعدی او در همین رابطه ، به نام « حالا چی، انه لیسه؟» بود که در سال 1960.م. منتشر شد و پی آمد آن و یا بهتر بگوئیم، مکمل آن، رمان « بخاطر بچه ها » بود.

در این زمان، تووه که به مدت ده سال بیوه بودن را تجربه می کند، با دختر خود در مورد تغییر مکان بحث و گفتگو می کند که در پایان دختر نوجوان بخوبی مادر را می فهمد.

در مجموع شاید بتوان تمام کتاب های تووه را « روح دختر » نامید، با اینکه این نام اولین کتاب اوست که در مورد یک دختر بچه و دنیایش است. دختر بچه ای که با تمام مشکلات خود ، با تنهائی و ترس میان دنیای غیر قابل فهم  بزرگسالان گام بر می دارد و ناگهان تبدیل به زنی می شود ، در یک شهر بزرگ... مملو از آرزو ها و احساسات  و کمی بعد او زنی کامل است که دست تقدیر او را با انسانهائی که ملاقات می کند گره عاطفی می زند که آنها  خودهر کدام  یک « تووه دیت لیو سُن » هستند.

تووه دو هفته پس از مرگ برادرش نوشت: برادرم مُرد! و دیگر چیزی برای گفتن باقی نیست!

او تمام زندگی خود را صرف این کرد که خود و زندکی اش را بگوید، تا نهایت غمزدگی و نافرجامی هایش. با اینکه در نهایت به زندگی با تمام زیر و بم هایش عشق می ورزید.

 

تووه در مورد مرگ خویش در شعر « آداب و رسوم» در کتاب « روح دختر» می گوید:

 

آداب و رسوم

 

آنگاه که جان سپردم،

مرا در تابوت سیاهی بگذارید

و جامه ای ارغوانی بپوشید

با آستین های بلند!

 

تابوت سیاه!

برای اینکه تابوت دیگران سپید است،

و من نیز!

 

جامه ی ارغوانی!

زیرا زندگی را دوست داشتم

 

جامه ای بلند

که هرگز

نلرزم از سرما، دیگر!

 

اگر به سرود های کلیسائی « فاتحه» معتقدید،

بخوانید برایم!

وگرنه

ترانه ی« دینا» را زمزمه کنید!

 

جسدم را بگوئید

دختران زیبا روی کروه کُر بر دوش کشند،

نه مرد های کسالت آور!

 

هیچ کشیشی

برای به گریه انداختن مادرم

روضه نخواند!

زیرا مفهومی ندارد برای من

که به کلیسا نرفته ام

هرگز

 

شما هم ای دوستان

غمگساری مکنید!

زیرا من

با اینکه عاشق زندگی بودم ،

اما کمی تنبلی کردم!

و در آغوش این تابوت

اینک آرام

به خواب فرو افتادم!

  

ارواح مرگ ! 

بیائید!

ای افکار نیک!

بیائید ای افکار زلال،

افکار روان!

بیائید که دیگر تنها نباشم

که دیگر

          نترسم!

 

 

والدین

 

به جنگل بروید بچه ها!

ما چیزی را ... صاحب چیزی نیستیم

جز خوردن و خواب!

 

قهوه، برای خودمان

نه شما!

 

به جنگل بروید ،

بچه ها!

آنجا که جادوگر پیر است!

 

آنگاه که رفتید،

ما خواهیم اندیشید،

بچه ها چه شیرین اند زمانی که خوابند.

 

خیابان کودکی

 

و من خیابان کودکی ات هستم!

ریشه ی جاندار تو

 

من هارمونی کوبنده ی توام

در هر آنچه تو به آن مشتاقی!

 

من

دستان خاکستری مادرت هستم

افکار پریشان پدرت

و زود هنگام ترین خواب راحت تو!

 

من سعی با شکوه خود را تقدیمت می کنم

 

روزی که وحشیانه ترک شده بودی،

من غم به روحت پاشیدم

در یک شب بارانی لرزان

 

به زمین فرو کوبیدمت،

                              گاهی

تا سخت شود

                قلب کوچکت

اما عجولانه به شانه هایم آویختم ات

و اشک نقره ات را

از گونه ها زدودم

 

من بودم

که به تو نفرت آموختم

تمسخر و سخت جانی را نیز،

که اینها قوی ترین سلاح تو هستند

بدان!

و بکارشان گیر ، نیکو

 

 چشمان آگاه  دادم

تا با آنها دوباره شناخته شوی

و اگر کسی را با این نگاه آشنا دیدی ،

بدان که به یک دوست می نگری!

 

در فراز به پرواز در آمدی؟

دوستت را در رکود رشد  تنها گذاشتی؟

من ...

خیابان کودکی تو هستم،

که همیشه،

تو را دیگر بار خواهم شناخت.

 

 

بازگشت

 

               

  

arefani@hotmail.com

www.jazma.1colony.com