Zone de Texte:  
سه شعر 
فقط  نامت  ماندنی
ابراهیم صدری -
Zone de Texte:  

Nouvelle page 1 Nouvelle page 1

 

 

                                                     

            
 

  

پشت سر فقط  نامت ماندنی
درنهايت همهء از دست رفته ها
درپشت آينه ها، نقره
درپشت تنهائی، قدرت
آری در نهايت، فقط  نامت ماندنی
يکی هم آن غربت لعنتی

تو فرض کن،
من هيچ نگريستم
هيچ بر آتش نگرفتم دلم را
شب ها اهانت را در آغوشم راه ندادم.
و فرض کن
همهء شعرها، چشم هايت را،
وهمهء‌ ترانه ها، زلف هايت را نسرود.
از فکرم هم نگذشت
هيچ نگذشت
اسمت، مثل يک گلولهء‌ خونين
از نهرهای درونم

آری آتش
آری نامت در ميان صفحه های لعنت شده
بقدر همه کوچه ها، تنهائی يک انسان
اين سودا کمی نادان
کمی هم،با طعم  گريه
با بنفشه های لب پنجره، در هر غروب.

بعداْ کوهها از جايشان بيدار شدند
و حلاج ها پنبه ها را با بی خيالی پرتاب کردند.
تو فرض کن که به عمق زمين رفت،
سودای گذشتهء تو.

اين هم شکايتی که بين من و درونم بماند.
و آن هنگام که تو را دوست داشتم،
دراين شهر باران ها باريد
يعنی هنگاميکه تو را دوست داشتم
جدائی مثل سرب سنگين بود
و بقدر خنده ات زندگی فلاکت بار بود

باز هم
پشت سر فقط  نامت ماندنی
درنهايت همهء از دست رفته ها
درپشت آينه ها، نقره
درپشت تنهائی، قدرت
آری درنهايت، فقط  نامت ماندنی
يکی هم آن غربت لعنتی

مرا ببخش،
برای از دست دادن خيلی زود است.
برای دوست داشتن خيلی دير.


 

مثل آدم

 من تو رو هيچ دوست نداشتم که

نغمه هايی رو دوست داشتم که در خستگی غروب ها خوانديم

يکی دوست داشتن غنچه، يکی مثل گل بودنت رو دوست داشتم

يکی هم ستاره ها رو،

که شب های مهر ماه اومدن و تو چشمات جا خوش کردن

من تو رو هيچ دوست نداشتم که

 

جدايی رو دوست داشتم، وقتی تو راه تنهام گذاشتی

گلوله ها رو دوست داشتم، وقتی بهم شليک کردی

گريه رو دوست داشتم،‌ وقتی فراموشم کردی

وقتی تنها شدنم رو فهميدم،

از پا افتادنم رو دوست داشتم

زمين خوردن رو دوست داشتم،‌ هر بار که به يادت افتادم

بی تو بودن رو دوست داشتم، مثل دوست داشتن نان

مثل حسرت آب در گرمای تابستان،‌ حسرت صدايت رو کشيدم

مثل باران دم ظهر

دوست داشتن تو رو دوست داشتم، مثل نسيم،

در شب شرجی و گرم تابستان

من تو رو هيچ دوست نداشتم که

 

به پرنده ها آواز آموختنت رو دوست داشتم.

با بنفشه ها حرف زدنت،

و به فروردين ماه یادآور شدنت رو،

که تنهائی نام ديگر بهار است

زخم هايم را وقت افتادنم،

و عجيب بودنم رو وقت بيماری و درماندگيم

بچه های آدامس فروش رو،

و شعرهای تازه دراومده رو دوست داشتم

و آنچه بدست می آوردم رو،

هر بار که تو را از دست می دادم

در آتش افتادم، مثل گلی که در آب می افتد

آتش رو دوست داشتم من،

وقتی اينچنين می سوختم

من تو رو هيچ دوست نداشتم که

 

يه شب آهوئی انگار از کوه پائين آمد و در دلم نشست

يه شب شعری در شعلهء کبريت،

در صدای بيکسی در ميان عالم،

در مه سحرگاهی،

در آهی از دردآلودگی،

بر صورت گريان عيسی،

و قدرت شفابخش دعا،

و در نزديکی ترس آلود آتش:

گذشته از انجير، از زيتون، و از قلبت،

گذشته از گل،

از اميدی که بدست آوردم،

گذشته از ترس،

از تو،

و از همه، و از همه،

من تو رو هيچ دوست نداشتم که

 

وقت رفتنت،

رفتن رو دوست داشتم

دنيا رو دوست داشتم، وقت برگشتنت

موندن رو دوست نداشتم

می ترسيدم با تو درآميزم.

و باز هم لبخند رو دوست داشتم

پشت سر قطاری که تو را از من می گرفت،

دستمالم آويزان بود،

و وقت نشستن اولين برف بر صحراها بود،

که من اينهمه زيبائی مرگ رو دوست داشتم

وقتيکه تو رو در درونم می کشتم

 

آنچه بدست می آوردم رو دوست داشتم،

هر بار که تو را از دست می دادم

در آتش افتادم، مثل گلی که در آب می افتد

آتش رو دوست داشتم من،

وقتی می سوختم اينچنين

من تو رو هيچ دوست نداشتم که

مگر من دوست داشتم !؟

                       مثل آدم دوست می دارم من.

 

 

 

 

بازگشت

 

               

  

arefani@hotmail.com

www.jazma.1colony.com