Zone de Texte: ویسواوا شیمبروسکا
 
 
Zone de Texte:  

Nouvelle page 1 Nouvelle page 1

 

 

                                                     

            

 

 

ويسواوا شيمبورسكا زنى منزوى است، بيوه‏اى بدون فرزند. در هيچ مجمع شعرخوانى شركت نمى‏جويد. فقط در روزنامه‏اى ستونى دارد به نام"مطالب غيرالزامى" كه چند دهه است در آن انواع كتاب‏ها را به طور مختصر بررسى مى‏كند، كتاب‏هايى با موضوع‏هاى گوناگون از جمله باغبانى،پرندگان، يوگا، اپرا و ادبيات. اين نوشته‏ها، كوتاه اما بسيار تازه و هوشمندانه و شيرين‏اند. شيمبورسكا ويراستار، مترجم، شاعر، و مقاله‏نويس است.

در برابر اين پرسش كه "چرا در سال‏هاى دور از كمونيسم تعريف مى‏كردى؟" گفته است "توضيح اين نكته دشوار است. شايد امروزه مردم شرايط آن‏روزها را درست درك نكنند. من در واقع مى‏خواستم بشريت را نجات بدهم اما راهى كه در پيش گرفتم اشتباه بود. دانستم كه نبايد عاشق بشريت بود امامى‏شود آدم‏ها را دوست داشت. من عاشق بشريت نيستم اما تك‏تك آدم‏ها را دوست دارم. مى‏كوشم آدم‏ها را بفهمم اما نمى‏توانم راهِ رستگارى را به‏آن‏ها نشان بدهم. درس سختى بود. تجربه دوره جوانى‏ام بود. به آن اعتقاد داشتم و متأسفانه بسيارى از شاعران ديگر اين راه را رفتند و به زندان افتادند وديدگاهشان عوض شد. خوشبختانه انگار من از اين مرحله سرنوشت مشتركمان، جان سالم به در بردم، چون كه ذاتاً يك فعالِ سياسى واقعى نبودم."

شيمبورسكا اكنون 80 ساله است، تازه‏ترين كتاب او، مجموعه شعر (انگليسى awhileلهستانى Chwila) است كه در سال 2002 منتشر شده‏است. پيش از بردن جايزه نوبل در ادبيات در سال 1996، چند جايزه مهم ديگر از جمله جايزه گوته و جايزه انجمن قلم لهستان را نيز از آن خود كرده‏بود.

 

 

يك آن‏

 

در سبزاسبزِ  تپه ‏اى قدم برمى‏دارم.

چمن، گلچه ‏ها در چمنزار

آن گونه كه در تصويرى براى كودكان.

آسمانِ مه ‏آلود ديگر به كبودى گرائيده است.

چشم ‏اندازِ تپه‏ هاى ديگر در سكوت‏

طنين ‏انداز است.

 

گويى در اينجا نه دوره كامبرينى بوده است و نه دوره سيلورينى،

صخره‏ ها هيچ بر سر يكديگر نغريده‏ اند،

تا اعماق فراز آيد،

چنان كه گويى شب‏ها هيچ شعله ‏ور نبوده ‏اند،

يا روزها را تاريكى دودآلود نپوشانده است.

 

گويى دشت‏ها در اينجا جا به ‏جا نشده ‏اند

در هذيان‏هاى تب‏ آلود،

و لرزه ‏هاى يخ‏بندان.

 

گويى درياها فقط در جايى ديگر به تلاطم در آمده ‏اند

و كناره افق‏ ها از هم گسسته بوده ‏اند.

 

ساعت نه و نيم به وقت محلى است.

همه چيز سرِ جاى خويش است و به نحوى دلپذير هم آهنگ.

در دره‏ جويبار كوچكى روان است مثل جويبارى كوچك،

كوره راهى به شكل كوره راه از هيچ گاه تا هميشه.

 

جنگلى در هيئت يك جنگل براى هميشه و هميشه و آمين.

در آسمان پرندگان در پرواز، پرندگانِ در پرواز را تصوير مى‏كنند.

 هر جا كه بگويى، اينجا يك آن حاكم است

يكى ديگر از آنات اين جهانى‏

كه خواسته ‏اند باقى بماند

 

زير يك ستاره كوچكِ مشخص.

 

پوزش مى‏خواهم از هم خوانى كه نيازش مى‏خوانم.

پوزش مى‏خواهم از نياز چه بسا كه اشتباه كرده باشم.

كاش خوشبختى خشمگين نشود كه آن را از آنِ خود پنداشته ‏ام.

كاش مردگان به ياد نياورند كه ديگر به زحمت در حافظه ‏ام مى‏مانند.

پوزش مى‏خواهم از زمان براى همانندىِ جهان كه هر لحظه ناديده گرفته مى‏شود.

پوزش مى‏خواهم از عشقِ قديمى كه عشق تازه را عشق نخستين مى‏پندارم.

مرا ببخشائيد، اى جنگ‏هاى دوردست كه گل‏ها را به خانه مى‏آورم.

مرا ببخشائيد، اى زخم‏هاى باز براى خليدن انگشتم.

پوزش مى‏خواهم از آن‏هايى كه از ته دل فرياد برمى‏آورند براى ضبط آهنگِ رقص منوئه.

پوزش مى‏خواهم از مسافرانِ ايستگاه‏هاى قطار كه ساعت پنج صبح مى‏خوابند.

مرا ببخش، اى اميد مشوش براى خنده اى گه گاهى.

مرا ببخشائيد، اى بيابان‏ها كه با يك قاشق آب با شتاب به سويتان نمى‏آيم.

و تو، اى شاهين، كه اين همه سال، در همان قفس، همان بودى كه هستى،

همواره با چشم‏هايى بى‏حركت خيره به همان نقطه هميشگى،

از گناهم در مى‏گذرى، هر چند خود پرنده ای بدون پوست  بيش نيستى.

پوزش مى‏خواهم از درخت‏هاى قطع شده براى چهارپايه‏هاى ميز.

پوزش مى‏خواهم از پرسش‏هاى بزرگ به خاطرِ پاسخ ‏هاى كوچك.

آه، اى حقيقت، بيش از حد به من اعتنا مكن.

آه، اى متانت، با من بلند نظر باش،

اى رازِ وجود، تحمل كن كه رشته ‏هايت را پنبه مى‏كنم.

آه، اى روح، متهمم مكن كه تو را به ندرت در تسخير خود دارم.

پوزش مى‏خواهم از همه چيز كه نمى‏توانم همه جا باشم.

پوزش مى‏خواهم از همه كس كه نمى‏توانم هر مرد و زنى باشم.

مى‏دانم تا زمانى كه زنده ‏ام، هيچ چيز نمى‏تواند موجه جلوه ‏ام دهد،

زيرا من خود مانعى در برابر خويشتنم.

آه، اى گفتار، از من مرنج كه واژه‏ هاى سنگينى وام مى‏گيرم،

و بعد سخت مى‏كوشم كارى كنم كه سبك به نظر آيند(

 

بعضى آدم‏ها شعر را دوست دارند...

بعضى آدم ‏ها -

يعنى نه همه.

نه حتى بيش‏ترِ آن‏ها، تنها چند تنى.

بى‏آن كه مدرسه را به شمار بياورى، كه مجبورى

و خود شاعرها را

شايد سرانجام به چيزى برسى مثل دو در هزار

 

دوست دارند

اما خودمانيم، مى‏شود سوپ جوجه با رشته فرنگى را هم دوست داشت،

يا خوش آمدگويى‏ها يا رنگ آبى،

يا روسرى قديمى‏ات،

راه و رسم زندگى‏ات

نوازش سگ ‏ها

 

شعر را -

بارى، اما شعر چيست؟

از نخستين بار كه اين پرسش مطرح شد

بيش از يك پاسخ نيم بند داده شده است.

اما من همچنان به ندانستن ادامه مى‏دهم،

و مثل نرده ه‏اى نجات ‏بخش‏

دو دستى به آن مى‏چسبم.

 

غريب‏ترين سه واژه‏

 

همين كه واژه آينده را بر زبان مى‏آورم،

هجاى اولش ديگر به گذشته پيوسته است.

 

همين كه واژه سكوت را بر زبان مى‏آورم،

ديگر آن را شكسته ‏ام.

 

همين كه واژه هيچ را بر زبان مى‏آورم،

چيزى مى‏سازم كه هيچ ناموجودى تصوّرش را نمى‏كند.

 

 

 

 

 

بازگشت

 

               

  

arefani@hotmail.com

www.jazma.1colony.com